بررسی حقیقت حیات از منظر زیستشناسی داروینی و فلسفه

بسم الله الرحمن الرحیم
«بررسی حقیقت حیات از منظر زیستشناسی داروینی و فلسفه»
دکتر یوسف دانشورنیلو، فارغ التحصیل رشته فلسفه دین از دانشگاه تورنتو و عضو هیئت علمی موسسه امام خمینی (ره) هستند و در گفتگو با پایگاه «خداباوری در عصر علم» به سوالاتی پیرامون حقیقت حیات از منظر زیست شناسی داروینی و فلسفه پاسخ دادهاند که این مصاحبه در ادامه تقدیم می گردد.
* عرض سلام دارم خدمت شما استاد بزرگوار و ممنون از وقتی که در اختیار ما گذاشتید. سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی را خدمتتون تبریک عرض میکنم و پیشاپیش میلاد با عظمت منجی عالم بشریت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را تبریک میگم.
به عنوان سوال اول میخواستم از محضر جنابعالی بپرسم:
ابتدائا تعریف زیستشناختی و فلسفی از «حیات» را بیان بفرمایید و بفرمایید نقطه محوری و تمایز این دو دسته از تعاریف کجاست؟
دکتر یوسف دانشور: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. بنده نیز سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی را تبریک عرض میکنم. میلاد مولایمان حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را هم تبریک میگم خدمت مخاطبان گرامی.
خدمت با سعادت شما عرض کنم که مقوله حیات گمان میکنم یکی از پیچیدهترین مقولاتی است که معرفت بشری با آن در واقع مواجه بوده و دست و پنجه نرم کرده و حاصل این دست و پنجه نرم کردن انبوهی از نوشتهها، گفتهها و در مجموع ادبیاتی است که گرچه در مواردی و مواضعی پیشرفت و ترقی را نشان داده؛ اما همچنان در جاهایی نقص و ضعف به اصطلاح درش مشهود است.
در باب تعریف خود حیات از منظر زیست شناسی و فلسفی عرض کنم که زیستشناسی به جهت اینکه جزء به اصطلاح علوم مدرن یا در واقع ساینس هست و این حرفها و طبیعتاً همهی مبانی که ساینس بر آن مرتبط هست بر آن مبتنی هست را ناگزیر رعایت میکند. در مقولهی حیات تعریفی راجع به ماهیت و چیستی حیات ندارد و ارائه نمیدهد. شاید به نحوی ساینس خودش را اصلاً ملزم به ارائه یک همچین تعریفی نمیداند. چراکه ساینس تماماً مبتنی بر یک جور نفی ذاتگرایی[1]، ماهیتگرایی و به اصطلاح در نتیجه مبتنی بر اسمگرایی[2] است.
طبیعتاً اینجا دیگر، تعریف به ماهیت و به عبارتی معرفی ماهیت در واقع خیلی جایی ندارد. آن وقت ناگزیر زیستشناسی در باب حیات - که البته پیچیدگی خود این مقوله هم شاید بیتاثیر نیست - رفته سراغ ویژگیهای حیات؛ به تعبیر دیگر رفته سراغ اینکه موجوداتی که زنده تلقی میشوند چه ویژگیهایی دارند؟ و این ویژگیها نوعاً بلکه همهی آنها ویژگیهای کارکردی هستند؛ یعنی کارکردهایی که ما در موجودات زنده میبینیم و در موجودات غیر زنده نمیبینیم. البته روی چند تا ویژگی تاکید میکند که عبارت باشند از: تغذیه، رشد و نمو، پاسخ به محرکها، تولیدمثل و - چون من میخواهم بحث تفصیلی نشه و از وقت بیشتر استفاده کنیم دیگر قاعدتاً نباید برای اینها مثال عرض کنم چون دیگر ما را میبرد در وادی زیستشناسی و طبیعتاً برای همچین گفتگویی شاید مناسب نباشد- هم ایستایی[3] یعنی این خصلت که اینها در واقع تعادل درونی خودشان را در محیطهای مختلف حفظ میکنند حالا این یکی را مثال عرض کنم مثلاً دمای بدن انسانها ۳۷ درجه سانتیگراد است. الان من که داشتم به استودیو میآمدم دو درجه زیر صفر بود؛ اما دمای بدن من همچنان 37 درجه بود؛ یعنی موجود زنده تعادل درونیاش را در هر شرایطی حفظ میکند، مانند تعادل مایعات یا تعادل سطح انرژی که بهوسیلهی بده بستان انرژی با محیط حفظ میکند. اینها خصلتهایی هستند که به اصطلاح زیستشناسان برای یک موجود زنده میشمرند و معتقدند حیات یعنی این خصلتهایی که موجودات زنده دارد و لذا این کارکردها را شما از آن موجود توقع دارید. اجمالا این تعریف زیست شناسی است از مقولهی حیات.
اما در باب تعریف فلسفی از «حیات»: خب شما میدانید در فلسفهی غرب مدتهاست که حوزهی حیات را سپرده به ساینس - علوم تجربی مدرن - و در حوزهی فعالیت ساینس هیچ ادعایی برای خودش ندارد؛ با این حال مستحضرید که فلسفهی غرب الان نیز که یک مقدار به متافیزیک برگشته، به هیچ وجه در حوزههایی که خاص ساینس تلقی میشود و ساینس برای خودش در آن جا امتیازی ثبت کرده، وارد نمیشود. و لذا اگر بخواهیم تعریف فلسفی از حیات ارائه بدهیم خود به خود تعریف متافیزیکی خواهد بود و در متافیزیک غربی از چیستی حیات بحث نمیشود؛ چرا که ساینس این حوزهها را بر عهده دارد و آن وقت خود به خود باید بیایم سراغ فلسفه اسلامی.
خب شما میدانید در فلسفه اسلامی رویکردها و تعاریف مختلفی وجود داشته است. طبیعتاً اینجا ما نمیخواهیم درگیر همه آن تعاریف بشویم و بگوییم مثلاً اشراق چه میگفته، مشاء چه گفته یا حکمت متعالیه چی گفته است. ولی تعریف رایج از حیات در متون فلسفی ما، نوع نگاهی است که ریشهی ارسطویی دارد و در حکمت مشاء و بهطور مشخص ابن سینا رحمة الله علیه پرورش یافته و به اصطلاح اسلامی شده است. با اینحال در این نگاه، متوجهایم که از امری که به نحوی طبیعی است داریم به نحو متافیزیکی حرف میزنیم؛ یعنی از مقولات متافیزیکی مانند ماده و صورت یا مقولهی نفس استفاده میکنیم برای اینکه حیات را تصویر کنیم. اینجاها آن جاهایی است که فیزیک و متافیزیک در هم آمیخته هستند.
از این نکته فلسفهی علمی که بگذریم خوب میدانید که مرحوم بوعلی به تبعیت از ارسطو قائل بود که در واقع ما سطوح مختلفی از حیات داریم: حیات نباتی، حیات حیوانی و حیات انسانی. برای هر کدام از اینها هویتها و خصلتهای متراکمه قائل بود؛ به این معنا که حیات نباتی خصلت تغذیه، نمو و تولیدمثل دارد، بعد حیات حیوانی که همهی این خصلتها را دارد بهعلاوهی دو خصلت دیگر: یکی «حساسیت» یا آگاهی حسی به معنای داشتن توان حس کردن محیط و دوم ویژگی حرکت بالاراده. بنابراین حیوان حساس متحرک بالاراده است. مرحلهی بعد حیات انسانی است که همهی آن سه خصلت حیات نباتی و دو خصلتی که در حیات حیوانی هست بهعلاوهی قوهی تعقل بهعنوان سطح عالی از آگاهی.
بعدا این بحث پیش میآمد که اینها در واقع ریشه در چی دارند؟ آیا این خصلتها ریشه در همین ماده یا به اصطلاح جسم موجود زنده دارند یا اینکه دارای منشأ دیگری هستند؟
پاسخ این بود که نه اینها نمیتوانند صرفا از ساختار جسمانی موجود زنده ناشی بشوند؛ بلکه اینها یک اصل و منشا دیگری دارند به نام «نفس». در نتیجه گیاه، نفس گیاهی دارد و آن سه خصلتی که حیات گیاهی دارد، در واقع از این «نفس» ناشی میشود. حیوانات نیز نفس حیوانی دارند و انسان، نفس ناطقه دارد. بدینترتیب فلاسفه اسلامی مقولهی حیات را تفسیر میکنند.
* شما در پاسخ به پرسش نخست فرمودید که تعاریف زیستی از حیات مبتنی بر «کارکرد» هستند. به طور خاص میخواستم بپرسم: تعاریفی که از حیات فرمودید - چه در حوزهی زیستشناسی و چه در حوزهی متافیزیک - اساسا آیا دانش بشری توانسته از حقیقت حیات پرده بردارد یا آنکه تعاریف موجود صرفا معرفی حیات بر اساس آثار بوده است؟
دکتر دانشور: نکتهای که پیش از این اشاره کردم و باید دوباره یادآوری بشود، این است که در ساینس از حقیقت و ذات هیچ چیزی حرف نمیزنیم. این خصلت علوم تجربی مدرن است. ساینس از همان روزی که بهوجود آمد و به اصطلاح، قوام ساینتیفیک پیدا کرد، دیگر از حقیقت هیچ موجود یا پدیدهای حرف نزد.
بحث از «حقیقت» یک بحث متافیزیکی هست و از متافیزیکدانها توقع میرود که به آن بپردازند؛ بنابراین قطعاً ساینس از حقیقت حیات به این معنا پرده برنداشته و اصلاً توقعی هم از آن نیست. البته سوالات دیگری مطرح هست که احتمالاً شما خواهید پرسید: اینکه بالاخره این حیات در این مادهی جسمانی یا جسم و به اصطلاح موجود مادی چه منشأیی داشته و از کجا دارد میآید؟ آیا میشود تبیین علمی از آن کرد یا نه؟ این یک سوال دیگری است که احتمالاً شما به آن خواهید پرداخت و عرض خواهم کرد.
اما در باب این تعریف متافیزیکی و فلسفی: خب ببینید حقیقتش این هست که اختلاف در میان فلاسفه اسلامی و مکاتب فلسفی زیاد است. من نه تعریف شیخ اشراق را عرض کردم و نه تعریف حکمت متعالیه را و اگر به این حوزه وارد بشویم متوجه خواهیم شد که واقعا معرکهی آراست.
مقوله حیات مقوله مشکلی است. اینکه گفته شود حقیقت حیات کشف شده - حتی در متافیزیک که از آن توقع این امر وجود دارد - خیلی شجاعت میخواهد؛ البته شجاعت در اینجور موارد لزوما اسمش شجاعت نیست؛ یعنی آدم باید خیلی زیادی خوشبین باشد که فکر کند مثلاً حقیقت چنین امر پیچیده و عظیمی کشف شده است. در نتیجه پاسخ به سوال شما منفی است. بنده مطمئن نیستیم که متافیزیک واقعاً پرده از حقیقت حیات برداشته باشد؛ البته به این معنا نیست که نمیشود پرده از این راز برداشت. منتها به تعبیری میشود گفت که نکاتی در این تحلیل متافیزیکی از حیات هست که این نکات ما را احتمالاً یک گام جلوتر از درک زیستشناختی از حیات میبرد. اما این نکته که بالاخره حیات دست کم در یک سطوحی باید یک ریشهی غیر جسمانی داشته باشد، نکتهی شریفی است و باید به آن عنایت بشود، دستکم وقتی حیات در سطح حیات انسانی قرار میگیرد؛ ولی بهطور کلی یک خورده مشکله که بگوییم ما حقیقت حیات را کشف کردیم یا بزرگان فلاسفه از حقیقت حیات پرده برداشتند.
* ممنون از شما. نکتهی مهمی در فرمایشات اخیرتون اشاره فرمودید که مربوط به سوال بعدی بنده بود. پرسش بعدی این است که آیا حیات چیزی افزون بر ساختارهای جسمانی، فعالیت آنها و نوع ترکیب و چینش اجزا آن است؟ به بیان دیگر آیا میشود صرفاً با اطلاعات موجود در رشتههای تشکیل دهنده مولکول DNA که خیلی از زیستشناسان ادعا کردند، موجود زنده را از غیر آن متمایز کرد؟
دکتر دانشور: خب این یکی از مشکلترین سوالات و یا شاید مشکلترین سوال راجع به حیات باشد. قدر مسلم این هست که در حیات خصوصیاتی وجود دارد که در جسم متعارف - جسم معنای عام - وجود ندارد. آن وقت این سوال پیش میآید که در این جسم خاص این حیات چیکار دارد میکند؟ بهویژه با توجه به نگاه متافیزیکی که ذاتگراست مسئله قدری مشکل است. نگاه علمی که عرض کردم بهدلیل رویکرد نومینالیستی، کشف حقیقت حیات خیلی برایش اهمیت ندارد؛ ولی بنابر نگاه ماهیتباوری حتی در بعضی جاهای علم نیز خودش را نشان میدهد. شاید به این جهت باشد که به نحوی با آن نگاه ارتکازی ما همسو هست - البته فرصت نیست که این را توضیح بدهم - ولی بالاخره این سوال، سوال مهمی است که این خصوصیات عجیب و غریب مثل اینکه این موجود با محیط خودش وارد یک تعاملی میشود و نسبت به محیط خودش حساسیت نشان میدهد یا اینکه خودش میتواند خودش را تنظیم کند و سیستمی خود تنظیمگر هستیم یا آنکه از محیط اطراف جذب کرده و به اصطلاح رشد میکند یا تولیدمثل میکند، از ماده محض یا جسم محض بر نمیآید.
آنوقت این سوال پیش میآید که اینجا دقیقاً چیکار میکند و دقیقاً چه ارتباطی با ساختار جسمانی خود دارد و این جسم چه نقشی در ویژگی حیاتمندی دارد؟ تا اینجا من در واقع سوال شما را توضیح دادم.
ببینید پاسخ به این سوال حقیقتش تا حد زیادی متأثر از نوع نگاه - به تعبیر متافیزیکی - ما نسبت به هستی است. فرض کنید اگر یک ماتریالیست، فیزیکالیست یا طبیعتگرا باشید، آنوقت فکرتان این خواهد بود که این ساینس باید همه چیز را توضیح بدهد؛ یعنی شما در جهان فقط با طبیعت و امور طبیعی سروکار دارید و ساینس هم بناست این امور طبیعی را به شما بشناساند، در حالی که در مواردی، دستگاه مفهومی ساینس قد نمیدهد.
چون اگر شما این نگاه طبیعتگرایانه را با همین مولفههایی که عرض کردم داشته باشید خب ناگزیر باید بگویید که میتوانیم بهنحو طبیعتگرایانه؛ یعنی مبتنی بر آن درکی که از طبیعت داریم اعم از قوانین و مفاهیماش، توضیح بدهیم بدون اینکه دیگر سوالی باقی بماند.
در اواخر قرن نوزدهم اندیشمندان غربی با یک مقولاتی مواجه شدند - در عین حال که ذهنیت بسیار علمی و طبیعتگرانه داشتند - که مشکل میشد برایشان تبیین علمی ارائه داد. دست کم مشکل میشد با نگاه تقلیلگرایانهی پوزیتیستی توضیح داد. براساس این نگاه، شما یک سلسلهمراتب علوم دارید از بالا به پایین، ازجمله زیستشناسی که باید به علوم فیزیکی و در نهایت به فیزیک برگردد؟ این نگاه توسط خود تجربهگرایان، تحویلگرایی افراطی دانسته شد.
اینها دیدند یک سری پدیدهها هست که نمیشود طبیعتگرایانه و فیزیکالیستی توضیح داد؛ از جمله اینها «حیات» و مهمتر از آن، مسئلهی «آگاهی» بود. (آن چیزی که خودشان میگویند conscious mind)
بهتدریج یک مفهومی به اسم مفهوم «نوخاستگی»[4] زاده شد. در واقع این مفهوم را تولید و استخدام کردند برای اینکه از این مشکلی که طبیعتگرایی یا بفرمایید فیزیکالیزم دچار شده بود، نجات پیدا کنند؛ یعنی از طرفی «دیگر بودن» این مقولات را به رسمیت بشناسند و قبول کنند که اینها بالاخره پدیدههای صرفا فیزیکی نیستند و لذا قابل تبیین کامل با علوم فیزیکی نمیباشند؛ از طرف دیگر این را هم نپذیرند که اینها اموری فراطبیعی یا سوپرنچرال باشند. مفهوم نوخاستگی برای طبیعتگرایان این چنین کارکردی داشت. کسانی که این را مطرح کردند معمولاً خودشان تجربهگرا بودند.
مدعای نوخاستگی این بود که وقتی مادهی جسمانی به حدی از پیچیدگی میرسد که دیگر علاوه بر خصوصیاتی که با فیزیک قابل توضیح است، یک خصوصیات جدیدی تولید میشود که دیگر با فیزیک و علوم فیزیکی قابل تفسیر و تبیین نمیباشد. این رویکرد جدید هم در متافیزیک و هم علوم تجربی مدرن در غرب، بخش بسیار مهمی است که در ایران خیلی کم در موردش کار شده است. بنده تنها کتاب آقای یاسر خوشنویس در این رابطه میشناسم.
نوخاستگی امری است که در عین حال که به نحوی مبتنی است بر پایهی فیزیکی، قابل تحویل و فروکاستن به سطح فیزیکی نیست؛ هم بهلحاظ هستیشناختی هم بهلحاظ معرفتشناختی. بهلحاظ وجودشناختی امر جدیدی متولد شده فراتر از امر فیزیکی؛ اما نه امری غیرطبیعی یا فراطبیعی؛ چون قرار است از طبیعتگرایی بیرون نریم. بهلحاظ معرفتشناختی نیز شما نمیتونید بر اساس قوانین فیزیکی که بر پایهی فیزیکی حاکم است توضیح بدهید.
در اینجا مفهوم نوخاستگی وارد میدان شد تا طبیعتگرایی را از این مشکل نجات بدهد. این سخنان در مورد «آگاهی» نیز مطرح شد.
منتها در قرن بیستم آرام آرام اینها به این نتیجه رسیدند که نخیر ما میتوانیم «حیات» را تبیین علمی کنیم؛ یعنی حتی همین رویکرد نوخاستگی (که رویکرد فیزیکالیسم ناتقلیلگرا بود) در مورد حیات توسط ساینتیستها نفی شد. دست کم خیلیهاشان به این نتیجه رسیدند که میشود توضیح فیزیکالیستی مبتنی بر قوانین فیزیک و قوانین شیمیایی برایش ارائه داد؛ البته این بحث همچنان باز ماند.
البته باید توجه داشته باشیم که اگر کسانی معتقد به نوخاستگی هستند و اینکه حیات قابل فروکاستن به سطح فیزیکی و شیمیایی نیست، به این معنا نیست که قابل تبیین طبیعی و فیزیکی نیز نیست. به بیان دیگر حتی اگر بگویید بهلحاظ وجودشناختی، حیات امری فیزیکال نیست، معناش این نیست که امر نچرال هم نیست؛ چرا که همچنان که امری است طبیعی که قابلیت تبیین طبیعی دارد، اما لزوما آن تبیین، تبیین فیزیکال نخواهد بود. البته این که این باور عمومی درست است یا نه، امر دیگری است.
* آیا دیدگاه نوخاستگی توانست مشکل و مسلهی حیات را حل کند؛ یعنی واقعاً تبیین معقول و مقبولی از حیات ارائه کند؟
دکتر دانشور: ببینید تا حدی که اطلاعات بنده اجازه میدهد، به نظر میآید همچنان مسئله زنده و حل نشده باقی مانده است. منتهی در پاسخ به این سوال که آیا حقیقت حیات برملا شده یا نه؟ به نکته ای اشاره کردم:
آن نکته این هست که آیا واقعاً میتوانیم از ساینس توقع داشته باشیم که در مواجهه با پدیدهای مثل حیات بگوید که من اینجا دیگر نمیتوانم به اصطلاح کاری از پیش ببرم یا به تعبیری اینجا خودش را ناتوان معرفی کند؟ حقیقتش این هست که ما یک همچین توقعی نمیتوانیم از ساینس داشته باشیم.
ساینسِ موجود مبتنی بر نگاه طبیعتگرایانه - حالا البته میگویند طبیعتگرایی روششناختی که شما و مخاطبان قاعدتاً از آنها مطلع هستید - بر این باور محکم استوار هست که آنچه که در طبیعت با آن مواجه هستیم، طبیعی است، به همین خاطر لزوماً ساینس باید به آن بپردازد و البته توانایی این کار را نیز دارد؛ یعنی میتواند تحلیلی کامل از آن ارائه دهد. نهایت این هست که باید به ساینس زمان داد. شما میتوانید مثلاً در مسئله منشأ حیات در چهارچوب نگاه تکاملی این کار را انجام دهید. در موارد دیگری که طرفداران طراحی هوشمند اشکال میکنند نیز طبیعتگرایان معتقدند باید زمان بدهید تا ساینس تبیینش را بیابد، همچنان که قبلاً یک گرههایی وجود داشت و یک اسراری که به نظر میآمد ناگشودنی است اما ساینتیستها بالاخره آن را حل کردند.
حقیقت قصه این هست که از نگاه حاکم بر ساینس و جامعهی علمی، این توقع که در یک جایی مثل حیات درنگ کنند و بگویند دیگر ما نمیتوانیم این مشکل را حل بکنیم، را نباید داشته باشیم. البته نمیخواهم بگویم این ادعای آنان درست است؛ اما نگاه community Scientific این مسیر را ادامه خواهد داد.
علی رغم توضیحناپذیری مقولهی حیات با علوم تجربی، چه آنهایی که معتقد به تقلیلگرایی هستند و چه فیزیکالیستهای ناتقلیلگرا مانند طرفداران نظریهی نوخاستگی، همگی بهدنبال تفسیر طبیعتگرایانهی حیات بودهاند، گرچه به نظر نمیآید که توانسته باشند تبیین کاملی از حیات ارائه دهند؛ ولی دستبردار هم نخواهند بود. شما میدانید عین همین تجربه را در حوزه «آگاهی» با ساینس داریم.
در حوزه آگاهی با اینکه الان فیلسوفانی هستند که به قول خودشان رازگرا هستند در عین حال که فیزیکالیست میباشند؛ ولی میگویند مسئله آگاهی با ساینس قابل حل نیست؛ اما میبینید فلسفهی ذهن و کلاً علوم شناختی الان چند دهه است به شدت روی توضیح طبیعتگرایانهی آن متمرکز است. این به خاطر همان نگاهی است که از قبل پذیرفته شده. اساسا نظریهی تکامل زاییدهی همین گرایش هست و وقتی کلان نگاه شما اینجوری باشد، در عمل در مقابل مشکلات جزئی مدعی هستند باید صبر کرد تا ساینس راه خودش را پیدا کند.
* جناب استاد برگردیم یک مقداری عقبتر. شاید پرسش فلسفهی علمی باشد: دانشمندان علوم تجربی و از جمله زیستشناسان، از طرفی میگویند ما به حقیقت و ذات موجودات و پدیدهها کار نداریم و از طرفی تمام تلاششان را برای یک تبیین «همه جانبه» و جامعِ طبیعی بهکار بستهاند! این دوگانه را چهطور تفسیر میکنید؟
دکتر دانشور: ببینید، منم معتقدم که بعضی جاها این دوگانگی یا تنش در علم وجود دارد؛ منتهی توجه داریم که الان مسئلهی اصلی این است که بعضی از فیلسوفان ذهن آمدند گفتند که شما میتوانید همه چیز را در رابطه با مغز و اعصاب انسان بدانید؛ اما همچنان سوال از آگاهی، اینکه آگاهی از کجا دارد میآید، بیجواب مانده است. این را اسمش را گذاشتند «شکاف تبیینی». الان سوال ما این هست که آیا یک همچین گپی و شکافی در مورد حیات هم وجود دارد یا وجود ندارد؟
باور ساینتیستها این هست که یک همچین شکافی در مورد اینکه مثلا حرکات سیارگان منظومهی شمسی به دور خورشید بیضوی هست، وجود ندارد و میتوانیم بر اساس قوانین مکانیکی نیوتنی توضیح بدهیم. یا مثلاً با تئوری مولکولی خیلی چیزها که در طبیعت هست را میتوانیم توضیح بدهیم؛ بهدلیل آنکه به طور کلی تبیین علمیِ تقلیلگرایانه هست؛ یعنی تمایل ساینس این هست که حوادثی را که ما در سطح مشهود عالم میبینیم به حوادث، حرکات، خصلتها و قوانینی که در سطح نامشهود هست، تحویل برود و بر اساس آن تبیین شود و تصورشان این است که در این موارد دیگر ما شکاف تبیینی نداریم.
اما اگر از چالمرز - فیلسوف ذهن استرالیایی - بپرسید که آیا آنجاها شکاف طبیعی هست یا نه، میگوید نه؛ ولی در مورد آگاهی اگر بپرسید، معتقد است بله، شکاف تبیینی وجود دارد.
الان دقیقا سوال این هست که آیا در مورد حیات نیز شکاف تبیینی مثل آن گپی که در فلسفهی ذهن میگویند بین آگاهی و بدن هست، یک همچین شکافی واقعاً داریم یا نداریم؟
اگر اینها بتوانند همانطوری که مثلا حرکات سیارههای منظومه شمسی را با قوانین نیوتنی توضیح بدهند، همانطور بتوانند «حیات» را با قوانین فیزیکی یا مثل ارنست مایر - زیستشناس برجسته قرن بیستم - با مفاهیم زیستشناختی به اضافه آن قوانین توضیحش بدهند، آن وقت ما قانع میشویم که مشکل شکاف تبیینی را در مقولهی حیات حل کردید؛ لکن مسئله این هست که آیا واقعاً انجام شده یا نه؟
اینکه من با احتیاط حرف میزنم به خاطر این هست که نمیخواهم در قامت یک زیستشناس ظاهر شوم؛ چون زیستشناس نیستم؛ ولی بهعنوان کسی که کارش حوزهی الهیات است، به جهت دغدغههای الهیاتی که این بحثها ایجاد میکند، میتوانیم به این مباحث ورود کنیم.
در حوزهی حیات، تمایل غیرطبیعتباورانه در غرب زیاد است؛ دست کم در سطح فلسفی. بهعنوان مثال اگزیستانسیالیسم علیه طبیعتباوری یا طبیعیاندیشی است.
یا مثلا کپیبرداریهایی که برای انتقال اطلاعات روی DNA اتفاق میافتد، به نظر نمیآید که قوانینی برای تبیین کامل این رخداد ارائه داده باشند؛ حتی با تلاش امثال ارنست مایر که مفاهیم جدیدی را وارد کردند تا چالشها را توضیح دهند، بهنظر نمیآید که توانسته باشند ابهامات این حوزهها را برطرف کنند.
* جناب استاد در میان صحبتهایتان یک تفاوتی بین نگاه زیستشناختی ارنستمایر و دانشمندان قبل از او قائل شدید این را یکم توضیح بیشتر میفرمایید؟
دکتر دانشور: ببینید قبل از ایشان، زیستشناسان فکر میکردند که مانع ایمرجنس یا نوخاستگی را کلاً از سر راه برداشتند؛ گرچه عرض کردم خود ایمرجنس اساسا بهدنبال تبیین طبیعی حیات بود؛ منتهی اینها گفتند ما حیات را واقعاً توضیح دادیم و به اصطلاح از آن گذشتهایم. ارنست مایر یک زیستشناس بسیار برجسته است و او را داروین قرن بیستم خطاب کردهاند. - از سنین جوانی مثلاً از ۲۰ سالگی کار علمی کرده یعنی حدود 80 سال. سال ۱۹۰۴ به دنیا آمده و ۲۰۰۵ از دنیا رفته. بیش از ۸۰ سال در زیستشناسی کار کرده - از طرف دیگر یک خصلتی که ایشان داشته این هست که تا حدی فیلسوفه؛ یعنی صرفا ساینتیست نیست. این فیلسوف - ساینتیستها واقعاً مغتنم هستند در حوزه علمشناسی یا مثلاً در حوزه فیزیک آدمی مثل انیشتین مغتنم هست؛ چون گاه به تأملات فلسفی راجع به علم نیز میپردازند. تا حدی که مثلاً فیلسوف علم بزرگی مثل پوپر چه بسا بعضی از ایدههایش را از انیشتین میگیرد.
چون مواجههی اینها با مسائل ساینس دست اول بوده است، وقتی که ذهنشان متوجه مباحث فلسفی میشود اندیشههای قابل تأمل و مفیدی را عرضه میکنند. خصلت مایر این بود که در بحثهای فلسفی یعنی تا حدی فیلسوفانه و عمدتاً متمرکز بر فلسفهی زیستشناسی شد. خب میدانید که او در مورد نظریهی تکامل داروین معتقد بود که داروین یکی از برجستهترین فیلسوفان تاریخ بشر بوده است. از نظر ارنست مایر حتی شاید بشود گفت که بیشتر از آنکه پژوهشهای تجربی و میدانی داروین در فضای علمی تغییر ایجاد کرده باشد، اندیشههای فلسفی داروین بود که انقلاب به پا کرد.
برای نمونه، ایشان میگوید: داروین «تفکر جمعیتی» را به جای «ماهیتاندیشی» بهکار برد و اگر نظریهی تکامل نبود اصلاً زیستشناسی بهصورت یک علم مستقل از فیزیک و غیرقابل تحویل به علوم پایه مطرح نبود.
دغدغهی آقای مایر این بود که برای زیستشناسی هویتی مستقل از علوم فیزیکی قائل شود. از عنوان کتابش که توسط آقای کاوه فیضاللهی به فارسی نیز ترجمه شده، همین مطلب بر میآید: «چه چیزی زیستشناسی را بیهمتا میسازد؟». در این کتاب بهطور خاص میرود سراغ فلسفهزیستشناسی. - البته تا حد در کتاب دیگرش با عنوان «تکامل چیست» که این کتاب نیز به فارسی ترجمه شده است نیز تا حدی به علم میپردازد - اصل حرفش این که زیستشناسی را نمیتوانید با قوانین فیزیکی و شیمیایی تحویل برده و تبیین کنید. البته به نظر نمیآید او طرفدار مفهوم ایمرجنس باشد. مایر میگوید: در حوزه زیستشناسی و ساختار موجودات زنده با سطحی پیچیده از طبیعت قرار داریم که دیگر شما نمیتوانید صرفا با استناد و اتکا به قوانین فیزیک و شیمی آن را توضیح بدهید.
بنابراین در سطح ارگانیسم زنده چه چیزی به میان آمده است؟! میگوید: اینجا «مفاهیم» وارد میدان میشوند. میگوید مثلاً خود مفهوم «تکامل» یا مفهوم «سازواری» مفاهیمی هستند که وارد حوزهی زیستشناسی میشوند. ایشان ظاهراً دارد مبنای فلسفی تکامل را درست میکند؛ چراکه یکی از ایرادات و اشکالاتی که همیشه به نظریهی تکامل بوده این هست که قانون ارائه نداده و مبتنی بر قانون نیست. گرچه گاهی بعضی تعبیر «قانون تکامل» را بهکار میبرند؛ اما میدانیم که اصلاً تکامل یعنی بیقانونی.
تبیین یکی از حساسترین و مهمترین حوزهها یعنی حیات براساس یک یا چند مفهوم مثل مفهوم «تغییرات تصادفی و غیرقانونمند»، مفهوم «سازواری»، مفهوم «انتخاب طبیعی» بهعنوان یک کلان مفهوم که دارد همه کار توی تکامل انجام میدهد یا مفهوم «تنازع بقا» و همهی این مفاهیم وقتی به هم ضمیمه میشوند، به اصطلاح استیونجی.گولد که میگفت خیلی از اوقات به نظر میآید اینها دارند «داستانسرایی» میکنند؛ اما خب ببینید برای تکاملگرای بسیار معتقدی مثل ارنست مایر این خیلی جدی و مهم میشود که چیکار کند؟ بر مبنای نگاه فلسفیاش، در تلاش است تا فلسفهای برای تکامل ارائه بدهد تا براساس آن جایی برای خودش باز کند.
لذا ایشان میگوید فلسفهی زیستشناسی باید به ما این نکته را بگوید که زیستشناسی علمی نیست که شما صرفاً بر اساس علوم فیزیک و شیمی بتوانید انجامش دهید. زیستشناسی یک علم مستقلی است که البته از قوانین فیزیک و شیمی استفاده میکند؛ بهطور مثال بیوشیمی دارد؛ اما این علوم در تبیین عملکردهای حیاتی کافی نیست.
از منظر مایر زیستشناسی، استقلال خود را مدیون نظریهی تکامل است. به یک معنا حتی علم بودن خودش را مدیون نظریهی تکامل است.
* پرسش بعدی از جنابعالی این است که بهلحاظ تاریخی و جریانشناسی در سده اخیر، نگاه به حیات در میان زیستشناسان غربی دستخوش چه تحولات عمدهای شده و اینکه اساساً در میان زیستشناسان معاصر آیا جریانی که نگاه توحیدی و الهی به مقولهی حیات داشته باشد، وجود دارد؟
دکتر دانشور: حقیقت قصه این هست که اگر بخواهیم به نگاهی که در خود زیستشناسی یعنی جامعهی علمی زیستشناسان هست، بپردازیم باید بگوییم که همه چیز از تکامل شروع میشود. اگر آغاز طرح نظریهی تکامل را سال ۱۸۵۹ بدانیم که کتاب داروین منتشر شده، - زیستشناسان معاصر معتقدند کل زیستشناسی توسط الگووارهی نظریهی داروین دارد اداره میشود و بعد از آن دیگر همهی پدیدهها و ساختارهای بیولوژیک بر مبنای تکامل معنا میشود. این ادعاییست که کراراً دارند مطرح میکنند؛ اما خب حقیقتش تا حالا شاهدی بر اثبات این ادعا نیافتهام. منتهی چیزی که هست اینکه تکامل بالاخره در حوزه حیات و موجودات زنده یک تحول بسیار مهم بوده است و همهی این تحولات را نظریهی تکامل داروین ایجاد کرده است - این تکامل بود که حیات را آورد تحت سلطه علم جدید. به خاطر اینکه قبل از تکامل تصور عمومی این بوده که ما تبیینی تماماً طبیعی برای حیات نداریم. مقوله اسرارآمیز حیات و گونههای متفاوت زنده با این توانها، ظرفیتها و خصلتهای عجیب و غریبی که دارند در متون دینی به عنوان آیات الهی استشهاد میشوند بهطوری که در تک تک اینها یک غایتی هست. این نوع تبیین غایتشناختی چیزی بود که با طبیعتگرایی حاکم بر علم مدرن سازگار نبود.
بخشی از طبیعتگرایی، «طبیعتگرایی علمی» - چه بهعنوان رویکرد روششناختی نیز باشد یا نباشد؛ که حالا لزوماً هم نیست و میشود جدا نیز دانست - بهعنوان یکی از اصول اولیهی علم بوده است؛ یعنی علم جدید از روز اول که آمد همین کار را میخواست بکند؛ بهخصوص در مورد گالیله و نیوتن به وضوح خودش را نشان میدهد که قرار نیست دنبال هیچ غایتی باشیم.
آن طبیعتگرایی و این نفی غایتگرایی که علم را در مورد حیات و تبیین طبیعی آن دچار مشکل عمده کرده بود، نظریهی تکامل داروین آمد و این مشکل را حل کرد. به تعبیر من تکامل ساینس را نجات داد. ساینس اگر نمیتوانست به اصطلاح تکامل را و نظم و پیچیدگی موجود در جهان موجودات زنده را توضیح بدهد، آن وقت این به معنای نقص ساینس و به اصطلاح نقص روش علمی بود؛ اما تکامل این کار را برای ساینس انجام داد.
به تعبیری، حوزهی حیات فقط اینجوری رام ساینس میشد. پس نظریهی انتخاب طبیعیِ رندوم و بیغایت آمد و هویت طبیعتگرایانهی علم مدرن را نجات داد. این عمدهترین تحولی است که رخ داده که هم تحول علمی تلقی میشود و هم تحول در خصوص حوزهی حیات میتواند باشد.
از جمله تحولات دیگری که پیش آمده همین ظهور مفهوم emergence و تطبیقش بر مقولهی حیات بوده است. البته شما میدانید که بعداً تا حد قابل ملاحظهای از آن عقبنشینی شد. بعد از آن تلاشهای دیگری نیز برای تبیین علمی و طبیعی منشأ حیات در قرن بیستم صورت گرفت. چهرهی بسیار معروف که همه میشناسند مثلاً اوپارینه یا آزمایشهای میلر است.
تلاشهای آنها برای طبیعتگرایان یک امیدهایی ایجاد کرد؛ ولی بالاخره امیدوار بودنشان بیشتر مبتنی بر آن مبنای طبیعتگرایی آنها بوده است، نه مبتنی بر واقعیتی که در صحنه وجود دارد. استیون جی. گولد که خودش یک تکاملگراست، معتقد است بسیاری از تبیینها و فرضیاتی که زیستشناسان در باب منشأ حیات و تبدل گونهها از یک نیای مشترک مطرح میکنند داستانسرایی، آن هم از نوع تخیلیاش میباشد.
این سخن گولد در مورد بازسازی شرایط اولیهی حیات روی زمین نیز صدق میکند. در این آزمایشها با فراهم آوردن یکسری مواد و عناصر اولیه و بعد هدایت صائقهی مصنوعی به طرف آن، نوکلئید اسید ایجاد شده است. بعد میگویند ما تونستیم حیات تولید کنیم! در حالی که از نوکلئید اسید تا پروتئین فاصله بسیار زیادی وجود دارد. شاید در آینده بتوانند شرایط اولیهی حیات را بازسازی کنند؛ ولی تا حالا هیچ توفیقی نداشتهاند.
از جمله تحولات دیگری که در حوزه زیستشناسی بوده - البته نمیدانم اسمش را تحول میشود گذاشت یا نه - تحول در فلسفهی زیستشناسی است که ارائه میدهند. شاید به یک معنا بشود گفت که حتی ظهور علوم شناختی میتواند جزء تحولاتی باشد که در بستر فهم حیات قابل بررسی باشد؛ زیرا دست کم مراحلی از حیات در آن آگاهی وجود دارد و تبیین آگاهی، تبیین طبیعتگرایانهی مراتبی از حیات است.
پس اینها تلاشهایی در جهت تبیینهای مادی از حیات بوده که انجام گفته است. یا مثلاً خود ظهور تلفیق نوین یا نوداروینیسم، یک تحولی بود که داروینیسم بهواسطهی ترکیب و اضافه شدن با ژنتیک مندلی پرورش یافت.
اما در میان زیستشناسان، کسانی هستند که معتقدند دستکم بخشهایی از حیات یا مراحلی از آن مانند مرحلهی آغازین حیات قابل تبیین طبیعی یا زیستشناختی یا تکاملی نیست و باید برگردیم به تبیینی فراطبیعی. در میان همین قائلان به طراحی هوشمند کسانی مانند مایکل بیهی و دیگران هستند که یک همچین اعتقادی دارند و البته به شدت ابا دارند از اینکه نگاهشان، دینی تلقی بشود؛ چون میخواهند جزو جامعه علمی بهحساب بیایند.
یا فرانسیس کالینز، مدیر پروژهی ژنوم انسانی را دارید که آدم بسیار برجسته در زیستشناسی و ژنتیک هست و آدم موحد و به شدت متدینی است که بهخاطر همین تدینش، مورد حملهی ملحدانی مثل داوکینز قرار گرفته است. سخن ملحدان این است که: مثلا امثال کالینز به اقتضاء ساینس و درک علمی خودش و اصول حاکم بر علم، به اندازه کافی وفادار نبوده است. عمدهی این دیدگاههای توحیدی، به نوعی محصول برهان نظم بوده است. میگویند حتی در تبیینهای تکاملی نیز میتوانید برهان نظم داشته باشید. در حالی که براساس نگاه عمومی در غرب، نگاه داروینی با برهان نظم سازگاری ندارد؛ اما اینها کسانی هستند که فکر میکنند حتی با وجود جریان فرگشت، نظم و انتظامی در حیات مشاهده میشود که نمیتوان گفت آن نظم بسیار پیچیده صرفا محصول جریان کور انتخاب طبیعی است. بله در چارچوب این نظم با انتخاب طبیعی، تغییرات تصادفی، تنازع بقا و غیره کار پیش میرود؛ اما خود این ساختار و فرآیند را باید طراح هشمندی اینچنین تنظیم کرده باشد.
درست است که به معنای واقعی شاید نتوان این نوع نگاه را توحیدی نامید؛ زیرا نگاه توحیدی یک نگاهی است که قائل به دخالت و فاعلیت مستمر الهی در جهان است؛ در حالی که برخی از این دیدگاهها بیشتر به دئیسم نزدیک است. بنابراین در میان زیستشناسان، کسانی که به خداوند معتقد باشند کم نیستند.
* ممنون از مطالب بسیار ارزشمند جنابعالی. به عنوان سوال آخر میخواستم درخواست کنم منابع مهم در باب نقد رویکرد طبیعتگرایانه نسبت به حیات و قرائت الحادی از تکامل را معرفی بفرمایید.
دکتر دانشور: خواهش میکنم. در میان منابع فارسی، بهنظرم مهمترین منبعی که در دسترس داریم کتاب «آفرینش حیات: بررسی علمی تئوریهای تکاملی منشأ حیات، منشأ انسان» تألیف آقای دکتر ابوالفضل درویزه هست. اما در میان منابع انگلیسی، با انبوهی از کارها مواجه هستیم. بهنظرم آثار طرفداران طراحی هوشمند مانند ویلیام دمبسکی یا مایکل بیهی، آثار بسیار خوب و قابل استفاده است. اینها تلاش کردهاند تا در چارچوب علم باقی بمانند؛ اما در صورتی سعی آنها مقرون به نتیجه خواهد بود که در خود نگاه علم و برخی مبانی آن دستکم دستکاری شود. بهطور مشخص همین طبیعتگرایی روششناختی یا نفی غایتگرایی و عدم دخالت فراماده باید کنار گذاشته شوند. البته اخیرا بهتدریج در غرب این جنبههای فلسفی مورد بحث قرار گرفته است؛ منتهی هنوز ادبیات کافی در این حوزهها تولید نشده؛ بهدلیل اینکه اینها نوعا فیلسوف نبوده بلکه ساینتیست میباشند. بنابراین بخشی از کاری که باید انجام گیرد، کار فلسفی است. در بخش فلسفی یافتههای زیستشناسی بسیار جای کار دارد. ساینس باید از منظر فلسفی نقد بشود. اینکه روش علمی باید چگونه باشد یا ساینس چهطور باید به طبیعت نگاه کند. بهتعبیر دیگر علمشناسی جدیدی لازم است.
* ممنون از اینکه دعوت ما را پذیرفتید.
دکتر دانشور: بزرگوارید. سالم باشید. بنده هم تشکر میکنم از فرصتی که مهیا شد تا در خدمت دوستان باشیم و گفتگویی که انجام شد. انشالله که مفید بوده باشد. و آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمین و صلّی علی محمد و آل الطاهرین.
تهیه و تنظیم: محمدحسین باقری زاده
بهمن 1403
[1] essentialism
[2] nominalism
[3]Homeostasis
[4]emergence